کد مطلب:298610 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:132

حمله به خانه ی فاطمه


داستان حمله ی عمر بن خطاب و همدستانش را به خانه ی فاطمه و شكستن در و آوردن هیزم برای سوزاندن و غیره را كه به دستور ابوبكر انجام شد عموم مورخین اهل سنت به اجمال و تفصیل نقل كرده اند، و بر طبق تتبعی كه محدث عالی قدر و متتبع معاصر آقای شیخ ذبیح الله محلاتی كرده و در كتاب ریاحین الشریعه ذكر نموده است در سی و هشت كتاب از كتابهای معروف آنها داستان مزبور نقل شده كه از آن جمله كتاب تاریخ طبری، عقد الفرید، الامامه و السیاسه و غیره است [1] و ما در اینجا احتیاط را نیز رعایت كرده عین داستان را از زبان یكی از نویسندگان معاصر مصری از اهل سنت- دانشمند ارجمند آقای عبدالفتاح عبدالمقصود- كه از روی تواریخ و كتابهای معروف خودشان روایت كرده است برای شما نقل می كنیم:

وی در آغاز داستان صفین و ماجرای بستن آب فرات به روی علی (ع) و لشكریانش به وسیله ی معاویه و همچنین گفتگوی معاویه با عمروعاص می نویسد:

«هم معاویه و هم پسر عاص و هم گروهی دیگر از كسانی كه در روز به یاد ماندنی حاضر بودند به خاطر می آورند چگونه آتش خشم و اندوه در چهره ی علی (ع) لهیب می زد و حلم و شكیباییش را می خورد، همچون شیری بود كه در كنام خود از


گذشتن روباهی بر روی كنامش می غرد. حقش را انكار كرده و منزلت و دامادیش را نادیده گرفته بودند. دسته جمعی بر روی او، كه گوشه ای اختیار كرده بود، پریدند تا خانه اش را ویران كنند و آن را آتش زنند.

آن روز جاویدان در روزگار با تمام كینه و حقدش، با تمام ستمگری و ظلمش، با تمام حسادت و دشمنیش، با چهره ی خاك آلود و پیشانی غبارگینش، روزی نیست كه عمر و یا معاویه، یا باقیماندگان قریش و بنی عبدمناف، و در آخر بنی هاشمی كه حقشان را از میراث پیغمبر غصب كرده اند و آرزو می كردند در میدانهای جنگ كشته و در زیر لگدها قطعه قطعه شده بودند، آن روز را فراموش كنند! از خلال تمام سالهای گذشته، حوادث طبقات روزگار را می شكافد و همچون نوری كه در تاریكی بدرخشد، در خاطرها نورافشانی می كند. همچون شعله ی آتشی كه زبانه های آن نزدیك بود پیرامون خانه را خورده و ویران سازد سوزنده است، و همچون فریاد طنین اندازی كه فاطمه در آن روز سرداد تا بدان وسیله شكایت به پیغمبر خدا برد، طنین افكن بود!

و هنوز یاد محمد (ص)، كه آماده بودند تا خانه ی زهرایش را مورد تجاوز قرار دهند، در اذهان زنده بود، قبرش از اشك چشمانشان مرطوب بود، گویی هنوز تمام زندگی از بدن تازه اش بیرون نرفته است، شبحش حاضر است. مع ذالك هنوز جنازه اش را به آرامگاهش تشییع نكرده بودند كه دیوانگی به سرشان زد، دستخوش هوای نفس شدند و چون پیروان و دستیاران شیطان به طرف خانه ی دخترش به راه افتادند! شعله ی آتشی با خود داشتند، با هیزم و جنگ افزار. قصدشان آتش زدن ویران كردن.

خشمشان علیه علی، حسدشان نسبت به وی، و ترسشان از اینكه گوشه گیری او بیعتی را تباه سازد كه علی رغم خاندان پیغمبر، با ابوبكر كرده بودند. همه و همه آنان را به كاری وادار كرد كه سرانجام آن غصب و سلب میراث پیغمبر از دوست برگزیده و پسر عمش بود و بیرون آوردن امر خلافت از دست او. پیغمبری و جانشینی با هم در خاندان هاشم كه با شرافت و سروری خود در دوران جاهلیت و طلوع اسلام بر همه ی


قریش پیشی گرفت، نباید یكجا جمع شود. دوست نداشتند علاوه بر پیغمبری، امیرالمومنینی نیز در آن خانواده بماند، و سروری دیگر پس از مرگ سروری به پا خیزد. حكومت اختصاص به افراد آن خاندان داشته باشد و با منزلتها و امتیازاتشان سرنوشت تمام این جزیره ی بیكران را كه از قبایل مختلف موج می زند، همیشه در دست داشته باشند؟

در پرتو شعله ای كه خانه را در بر گرفته بود و افق را روشن می ساخت و محیط اطراف را می سوزانید، عمر پیدا شد كه چهره اش از خشم دگرگون و از عرق خیس شده است، دود شعله از ریشش بیرون می زند و شمشیرش در دست راست او چون شعله ی آتش می درخشد. در دین و عدالت حرارت و حماسه ای داشت، اما در آن لحظه در خشونت و برانگیختگی هم به حد افراط حرارت به خرج می داد و در را می كوبید... توده را تحریك و فتنه را شدیدتر می كرد و هیزم آماده می ساخت تا آتش روشن كند.

چون پلنگ می غرید و چون شیر می خروشید. اما میان جمعیت مانند اخگری به پیش جهید تا خانه را بر روی ساكنینش بكوبد و ویران كند. این شخص عمر نیست! پسر خطاب نیست! همان كسی نیست كه با گامهای خود گردباد به وجود آورد، و در سینه اش آتشفشانی منفجر گردید و چون غولی ایستادگی كرد! اكنون همانند دیروزش مخمور و مست است، حالت چندین سال پیش را به خود گرفته است، و به صورت دوره ای درآمد كه شرك و بت پرستی او را كور و هوای نفس گمراهش ساخته بود و غرورش وی را از هدایت به دور انداخته شمشیر كشید و بر در دروازه های مكه رفت و دنبال پیغمبر می گشت، كفر و شراب زبانش را به حركت درآورده بود و می گفت:

«حتما محمد را با این شمشیر می كشم! این مرد صائبی كه وضع قریش را نابسامان كرده است و در مورد دینش آن قبیله را مورد سرزنش قرار می دهند و رویایش را بر باد داده است و مجالس قبیله را به هم ریخته و نعمتهایشان را ضایع كرده است!»

امروز هم همان انگیزه و ته مانده های حسد اجداد و بغض و كینه های پدرانش وی را تحریك كرده است. همان هوای نفس او را به پیش می كشاند و از راه راست


منحرف می كند و وادار می سازد مشعل در دست گیرد و خود چون شعله ی آتش برافروخته می گردد و جانش وسوسه می شود و به دار و دسته ای كه در حمله ی به خانه وی را پشتیبانی كرده اند فریاد می زند:

«قسم به كسی كه جان عمر در دست قدرت اوست، یا باید بیرون بیایید یا خانه را بر سر ساكنانش آتش می زنم!»

عده ای كه از خدا می ترسیدند و رعایت منزلت پیغمبر را پس از خود او می كردند، گفتند: «اباحفص، فاطمه در این خانه است!»

بی پروا فریاد زد: «باشد!»

نزدیك شد، در زد، سپس با مشت و لگد به در كوبید تا به زور وارد شود. علی پیدا شد...

طنین صدای زهرا در نزدیكی مدخل خانه بلند شد... طنین استغاثه ای بود كه سر داده می گفت: «پدر، ای رسول خدا...» می خواست از دست ظلم یكی از اصحابش او را، كه در نزدیكی وی در رضوان پروردگارش خفته بود، برگرداند، تا این فرد بی پروا را به جای خود نشاند و جبروتش را زایل سازد، و شدت عمل و سختگیریش را نابود كند و آرزو می كرد قبل از اینكه چشمش به وی بیفتد صاعقه ای نازل شده او را در رباید.

وقتی جمعیت برگشت و می خواست همچون آهوان رمید، در برابر صیحه ی زهرا فرار كند، علی از شدت تاثر و حسرت با گلوی بغض گرفته و اندوهی گران چشمش را در میان آنان می گردانید و انگشتان خود را بر قبضه ی شمشیر فشار می داد و می خواست از شدت خشم در آن فرورود. آیا چنین حقش را غارت و میراث رهبرش را غصب می كنند و اكنون می خواهند زندگی خود و خانواده اش یعنی بازماندگان پیغمبر را هم نابود كنند؟ آیا هوای نفس این چنین گمراه می سازد؟ آیا به علت كمی پشتیبان آنچه را درباره اش روا نبود روا می دانند. حرمتش را از بین می برند و امنیت خانواده اش را زایل می كنند؟

رویش را به طرف قبر محمد (ص) برگردانید و با او به مناجات پرداخت:


«برادر! این مردم مرا ناتوان گذاشتند و اكنون می خواهند مرا به قتل برسانند...»

لبانش را جمع كرد. بار دیگر از ناراحتی و خشم و حسرت كف دست را بر قبضه ی شمشیر فشار داد و چشمانش را بست. چاره ای نیست. زمان از دستش بیرون رفت.

آن گروه شبانه كار خود را ترتیب دادند. اكنون ستاره ی قبایل اصلی و فرعی جزیره می درخشد و گردنهای خود را راست گرفته اند. انتقام خود را گرفتند. از هاشم انتقام گرفتند. پس از روزگارانی دراز بر او برتری یافتند!

اكنون قریش عزت یافته است. قبیله ی تیم با پسر ابی قحافه و بردن خلافت والا شده است. قبیله ی عدی هم به پسر خطاب می بالد زیرا مشورت و وزارت این دولت در اختیار اوست. همگی خود را از این خانواده برتر و عزیزتر می بینند! همگی نیت جزم كردند و از تعصبات قدیمی خود یاری جسته علیه علی به پا خاستند و قدرت رسول خدا (ص) را از وی گرفتند هیچ توجهی بدین امر نداشت، بدون توجه به توطئه ها و دسیسه هایشان به شستن جنازه ی طاهر و مقدسی سرگرم بود كه آماده ی آخرین سفر می شد! محمد (ص) به سفری بی بازگشت رفت! دنیا از نورش خالی شد. همراه با خود او دوستی كسانی كه مدتها برای تقرب یافتن و نزدیك شدن به خدا و به عنوان فریضه ای واجب، در محبت او با یكدیگر مسابقه می گذاشتند، نیز دفن شد. وقتی سایه ی ظلمشان از خانه ی فاطمه برچیده شد، و جمعیت تجاوز كار رفت و خانه از كینه و حسدشان برای مدتی تهی گردید، علی روی گردانیده و بدان مكان چشم انداخت، در جستجوی یاور و در طلب یار می گردید. همچون كسی كه سنگ را برای گرفتن آب می فشارد، همچنان كه نگاهش به جای دوری خیره شده بود با حسرت زیر لب می گفت: «اگر چهل مرد وجود داشت نیروی آن را داشتم!»

این بود گفتار این نویسنده ی متتبع و دانشمند، با توضیحاتی كه در كیفیت نقل كرده است اما متن آن را از كتابهای اهل سنت گرفته و بیان كرده است و ما را از توسل به روایات اهل بیت و نقل سخنان و گفتار دانشمندان بزرگوار شیعه نیز بی نیاز می كند، چون قضیه ی شعله ور كردن آتش و در بر گرفتن شعله های آن در اطراف خانه و تصمیم


عمر به ویران كردن و كوبیدن آن بر سر ساكنینش و بسیاری از مطالب دیگر در آن ذكر شده، و آنچه ذكر نشده حتما شرم آور بوده و نسبت آنها به افرادی چون ابوبكر و عمر برای پیروانشان موجب سرافكندگی و غیر قابل توجیه و قبول بوده است كه عمدا آنها را از قلم انداخته و از روایات حذف كرده اند. و سرانجام آن روز خواهد رسید كه پرده از روی همه آن جنایاتی كه كردند برداشته شود و همه ی آن چیزها را كه از كتابها و روایات حذف كرد و پوشیده داشتند بر ملا شود، و كمال مظلومیت علی (ع) و فاطمه و خاندان پاك و معصومشان برای جهانیان آشكار گردد.

ولی به هر صورت ما دنباله ی داستان را از روی كتاب سلیم بن قیس برای شما نقل می كنیم.

پیش از این قسمتی از این روایت را از زبان سلمان فارسی برای شما ترجمه كردیم و اینك دنباله ی آن را بشنوید كه می گوید:

در آن میان كه علی (ع) سرگرم جمع آوری قرآن بود ابوبكر برای آن حضرت پیغام داد كه از خانه بیرون آید و با او بیعت كند و علی (ع) در پاسخ او شخصی را فرستاد كه به وی بگوید: من سرگرم جمع آوری قرآن هستم و با خود عهد كرده و سوگند خورده ام تا این كار را به پایان نرسانم جز برای نماز از خانه خارج نشوم. چند روزی گذشت و دوباره این پیغام را فرستادند و علی (ع) كه قرآن را جمع آوری كرده بود همه را در پارچه ای پیچید و به مسجد آورد و به آنها فرمود:

«من از آن ساعتی كه پیغمبر از دنیا رفت مشغول غسل او شدم و پس از آن نیز دست به كار جمع آوری قرآن گشته و اكنون همه ی آن را در این پارچه جمع آوری كرده و به نزد شما آورده ام و آیه ای از آیات قرآن نیست جز آنكه من در اینجا گرد آورده ام و همه را خود رسول خدا (ص) بر من قرائت كرده و تأویل و تفسیر آن را به من آموخته است.

و من این كار را برای اتمام حجت با شما انجام می دهم تا فردای قیامت عذری به پیشگاه خداوند نداشته باشید...»

عمر گفت: همان قرآن كه پیش ماست ما را از قرآن تو بی نیاز می سازد.


علی (ع) به خانه رفت برای بار سوم آن حضرت را برای بیعت احضار كردند و چون پاسخ مثبت به آنها نداد تصمیم گرفتند به خانه اش یورش برند و به اجبار او را برای بیعت بیرون آورند.

ابوبكر كه رقت بیشتری داشت به عمر گفت: چه كسی را برای انجام این كار انتخاب خواهی كرد؟ عمر گفت: قنفذ را كه مرد سخت دلی است به دنبال این كار می فرستم. و چون قنفذ با جمعی بدین منظور به در خانه ی علی (ع) آمدند و آن حضرت اجازه ی ورود بدانها نداد بازگشتند و به نزد ابوبكر و عمر كه در مسجد نشسته [2] و جمعی هم اطراف آن دو بودند آمدند و ماجرا را اظهار كردند، عمر گفت: بازگردید اگر اجازه نداد بدون اجازه به خانه اش بریزید و او را بیاورید.

این بار كه قنفذ و همراهان آمدند، زهرا (س) مانع ورود آنها به خانه شد و بجز قنفذ دیگران بازگشتند. عمر كه دید برای بار دوم مردم بازگشتند غضبناك شده و گفت: «ما را با زنان چه كار»؟

سپس دستور داد هیزم بردارند و این بار خود عمر نیز با آنها آمد و هیزم را اطراف خانه ی فاطمه و علی و حسنین (ع) قرار دادند، آنگاه فریاد زد: ای علی به خدا سوگند یا باید بیرون بیایی و با خلیفه ی رسول الله بیعت كنی و یا خانه ات را به آتش می كشم!

فاطمه پشت در آمده و فرمود:

«مالنا و لك؟»!

(ما را با تو چه كار؟)

عمر گفت:

«افتحی الباب و الا احرقنا علیكم بیتكم»!

(در خانه را باز كن و گرنه خانه تان را به آتش می كشم!)

فاطمه (ع) فرمود:


«یا عمر اما تتقی الله»؟

(ای عمر مگر از خدا نمی ترسی؟)

ولی او گوش به این سخنان فاطمه نداده كار خود را انجام داد، و در خانه آتش گرفت و با فشاری كه عمر داد در باز شد و او و همراهانش وارد خانه شدند فاطمه كه چنان دید پیش آمد و صدای خود را به «وا ابتاه یا رسول الله» بلند كرد ولی همان شخص پاسخش را با شمشیری كه در غلاف بود داده و بر پهلوی ناتوانش زد... [3] !

و به دنبال آن به سوی اتاق رفتند، علی (ع) از جای برخاسته و گریبان عمر را گرفت و او را بر زمین كوفت و خواست او را به قتل برساند، اما ناگهان به یاد وصیت پیغمبر (ص) افتاد و از این كار منصرف شده فرمود:

«والذی اكرم محمدا بالنبوه یابن صهاك لولا كتاب من الله سبق و عهد عهده الی رسول الله لعلمت انك لا تدخل بیتی»!

(ای پسر صهاك سوگند به آن خدایی كه محمد را به نبوت برانگیخت اگر به خاطر تسلیم در برابر مشیت الهی و وصیت پیغمبر نبود بر تو معلوم می شد كه نمی توانستی داخل خانه ی من شوی!)

عمر به استغاثه افتاد و مردم به درون اتاق ریختند و چون علی (ع) مامور به قتال نبود آن حضرت را دستگیر كردند و به راه افتادند.

زهرای اطهر كه چنان دید با كمال شجاعت جلو رفت تا مانع آنها شود ولی تازیانه های قنفذ بر بازوی آن مظلومه و فشار جمعیت، فاطمه ی اطهار را بر زمین افكند و جنینی كه در شكم داشت سقط شد [4] ... و...


در اینجا نگارنده نیروی شرح بیشتر این ماجرای جانگداز را نداد و با نقل اشعاری از قصیده ی عربی مرجع فقید مرحوم آیت الله كمپانی قدس سره كه در مدح و مرثیه ی این بانوی عظمی سروده است، نقل این ماجرا را پایان می دهیم:


لهفی لها لقد اضیع قدرها

حتی تواری بالحجاب بدرها [5] .


تجرعت عن غصص الزمان

ما جاوز الحد من البیان [6] .





و ما اصابها من المصاب

مفتاح بابه حدیث الباب [7] .


اتضرم النار بباب دارها

و آیه النور علی منارها [8] .


و بابها باب نبی الرحمه

و مستجار كل ذی ملمه [9] .


ما اكتسبوا بالنار غیر العار

و من ورائهم عذاب النار [10] .


ما اجهل القوم فان النار

لا تطفی نور الله جل و علا [11] .


لكن كسر الضلع لیس ینجبر

الا بصمصام عزیز مقتدر [12] .


اذرض تلك الا ضلع الزكیه

رزیه لامثلها رزیه [13] .


و من نبوع الدم من ثدییها

یعرف عظم ماجری علیها [14] .


و جاوزوا الحد بلطم الخد

شلت ید الطغیان و التعدی [15] .


و احمرت العین و عین المعرفه

تزرف بالدمع علی تلك الصفه [16] .


و الاثر الباقی كمثل الدملج

فی عضد الزهرا اقوی الحجج [17] .


و ركز نعل السیف فی جنبیها

اتی بكل ما اتی علیها [18] .


الباب و الدما و الجدار

و لست ادری خبر المسمار [19] .


شهود صدق مابها خفا

سل صدرها خزانه الاسرار [20] .





اهكذا یصنع بابنه النبی

حرصا علی الملك فیا للعجب [21] .


و در روایت عیاشی كه در تفسیر خود از عمر و بن ابی المقدام از جدش روایت كرده [22] ماجرا از سقیفه شروع شده و از لحن حدیث استفاده می شود كه گردانندگان دستگاه خلافت تا چندی، روزها می آمدند و در سقیفه جمع می شدند و از مردم بیعت می گرفتند و بهر صورت راوی این حدیث می گوید: ابوبكر و جمعی در سقیفه بودند و از همانجا عمر و قنفذ و دیگران را به خانه ی علی (ع) فرستاد و آنها نیز علی (ع) را به همانگونه كه نقل شد دستگیر ساخته و گریبانش را گرفته و برای بیعت به سقیفه آوردند [23] و دنباله ی حدیث را این گونه نقل كرده كه گوید:

در این وقت فاطمه بیرون آمد و خود را به ابی بكر رسانید و فرمود: «ای ابابكر می خواهی مرا و بچه هایم را بی سرپرست كنی! به خدا سوگند اگر از وی دست برنداری گیسوان خود را پریشان می كنم و گریبان چاك زده بر سر قبر پدرم می روم و به درگاه خدا شكایت می كنم...!»

و به دنبال آن دست حسن و حسین را گرفت و به همین منظور خارج شد كه بر سر پیغمبر برود!

علی (ع) در این وقت به سلمان فرمود:

«ای سلمان دختر پیغمبر را دریاب كه من چنان می بینم كه سرزمین مدینه به جنبش درآمده و به خدا سوگند اگر فاطمه گیسوان خود را پریشان كند و گریبان چاك زند و بر سر قبر پدر رفته و به درگاه خدا ناله كند هیچ بعید نیست كه شهر مدینه اهل خود را فروبرد!»

سلمان با عجله خود را به فاطمه رسانید و عرض كرد:

ای دختر محمد خدای تعالی پدرت را به عنوان رحمت بر جهانیان مبعوث فرمود


بازگرد!

فاطمه فرمود: ای سلمان اینها می خواهند علی را بكشند! و ما را بر كشته شدن او صبری نیست بگذار تا بروم و این كار را انجام دهم!

سلمان عرض كرد: من ترس آن را دارم كه سرزمین مدینه اهلش را فروبرد، و علی (ع) خود مرا به نزد تو فرستاده و فرموده است شما به خانه بازگردید.

فاطمه كه این سخن را شنید فرمود: اكنون كه او دستور داده است من برمی گردم و صبر را پیشه ساخته، گوش به فرمان او می دهم و اطاعت می كنم...

و به دنبال آن نقل كرده كه علی (ع) را به سقیفه آوردند، و به او تكلیف كردند كه باید بیعت كنی و او ممانعت می كرد تا اینكه خبر به عباس بن عبدالمطلب عموی پیغمبر رسید و او با عجله خود را به سقیفه رسانیده گفت: با برادر زاده ام مدارا كنید و من تعهد می كنم كه او بیعت كند، و سپس نزدیك آمد و دست علی (ع) را گرفت و به دست ابوبكر مالید و بدین ترتیب از او بیعت گرفته و به همین مقدار راضی شدند.

این بود اجمال داستان كه ما از روی چند كتاب برای شما تلخیص و ترجمه كردیم و شرح بیشتر آن را ان شاءالله در جای خود در داستان سقیفه و توطئه ها و نقشه ها- و به تعبیر برخی از اساتید «لوطی بازیهایی»- كه غاصبان خلافت انجام داده و طرح كردند ذكر خواهیم كرد.

باری زهرای اطهر به دنبال این ماجرای جانگداز بیمار و بستری شد ولی باز هم دست از مبارزه اش بر ضد غاصبان و ستمگران برنداشت و با همان تن رنجور و علیل و پهلوی شكسته و بازوی متورم بر احقاق حق خود و شوهرش از خانه بیرون آمد، به شرحی كه در صفحات آینده خواهید خواند.


[1] رياحين الشريعه، ج 1، ص 281.

[2] در اينكه اين ماجرا در مسجد واقع شده يا در سقيفه، ميان روايات اختلافي است كه در صفحات آينده توضيحي در اين باره داده خواهد شد.

[3] نگارنده گويد: در اينجا من به ياد اين شعر سيد رضي رضوان الله عليه افتادم كه مي گويد:

ضربوا بسيف آل محمد اولاده- ضرب الغرائب عدن بعد ديارها

و يا آن ديگري كه گفته است:

بمحمد سلوا سيوف محمد- ضربوا بها هامات آل محمد

فكان آل محمد اعداوه- و كانما الاعداء آل محمد.

[4] از روايات اهل سنت نيز استفاده مي شود كه فاطمه ي اطهر فرزندي به نام محسن داشته كه در اثر ماجراي حمله ي كه به خانه ي او كردند آن فرزند سقط شده است.

شهرستاني در ملل و نحل (ج 1، ص 77) از ابن نظام يكي از دانشمندان اهل سنت نقل مي كند كه يكي از اقوال او آن است كه عمر در هنگام بيعت آن قدر به پهلوي فاطمه زد تا محسنش را سقط كرد و فرياد مي زد خانه را با هر كه در خانه است آتش بزنيد و در خانه جز علي و فاطمه و حسن و حسين كسي نبود.

ابن ابي الحديد معتزلي در شرح نهج البلاغه پس از نقل داستان جنگ بدر (ج 3، صص 334 به بعد) داستان ابوالعاص بن ربيع و همسرش زينب دختر رسول خدا (ص) را- به شرحي كه ما در جلد زندگاني پيغمبر اسلام (صص 318- 316) نقل كرده ايم- ذكر كرده ايم- ذكر مي كند، كه وقتي زينب را خواستند از مكه به سوي مدينه حركت دهند جمعي از اوباش به تحريك مردم مكه به دروازه ي شهر آمدند تا مانع حركت زينب شوند و در اين ميان شخصي به نام هبار بن اوباش به تحريك مردم مكه به دروازه ي شهر آمدند تا مانع حركت زينب شوند و در اين ميان شخصي به نام هبار بن اسود با نيزه اي كه در دست داشت به آن هودجي كه زينب در آن نشسته بود حمله كرد، و زينب در اثر وحشتي كه از حمله ي هبار كرد، بچه اش سقط شد و رسول خدا (ص) در جريان فتح مكه خون هبار را به جرم همين جنايت هدر كرد و فرمود: هر كجا او را يافتيد به قتل رسانيد.

ابن ابي الحديد پس از نقل اين داستان مي گويد، استاد من ابوجعفر گفت:

«اذا كان رسول الله (ص) اباح دم هبار لانه روع زينب فالقت ذابطنها، و ظاهر الحال انه لو كان حيا لاباح دم من روع فاطمه حتي القت دابطنها؟».

(وقتي رسول خدا خون هبار را به جرم اينكه زينب را ترسانيد و سبب سقط جنينش شد مباح كرد، ظاهر حال اين است كه اگر زنده بود خون كساني كه فاطمه اش را ترساندند تا جنينش را سقط كند مباح مي ساخت؟)

سپس مي گويد: من كه اين سخن را از وي شنيدم بدو گفتم: اجازه مي دهيد من اين حديث را كه جمعي مي گويند: «فاطمه از آن حمله ترسيد و محسن او سقط شد» از قول شما نقل كنم؟ استاد در پاسخ من گفت: نه صحت آن را نقل كن و نه بطلان آن را، زيرا من در اين باره متوقف هستم!

از روايت احتجاج طبرسي در داستان «احتجاج امام حسن (ع)» در مجلس معاويه چنين به دست مي آيد كه متصدي اين جنايت هولناك مغير بن شعبه- يكي از دژخيمان دستگاه خلافت ابوبكر- بوده، خدايش لعنت كند، و ابن شهر آشوب در مناقب از معارف قتيبي روايت كرده كه محسن در اثر ضربت قنفذ سقط شد.

[5] دلم براي فاطمه سرشار از اندوه است كه قدرش را ضايع كردند تا آنكه نور جمالش در پرده ي حجاب رفت.

[6] آن قدر غصه از روزگار بر گلويش ريخت كه از حد بيان گذشته است.

[7] و آن مصيبتهايي كه بر او رسيده همان كليد و حلقه ي در خانه اش داستان را بازگو مي كند.

[8] آيا سزاوار بود در خانه اش را آتش بزنند با اينكه آيه ي نور، تاج افتخار سر او بود؟.

[9] و با اينكه در خانه ي او در خانه ي پيغمبر رحمت و پناهگاه هر گرفتار و حاجتمندي بود؟.

[10] اينان با اين آتشي كه زدند جز ننگ و عار و پس از آن عذاب دوزخ چيزي براي خود كسب نكردند.

[11] چه مردمان ناداني بودند كه ندانستند آتش هيچ گاه نمي تواند نور خداي عزوجل را خاموش كند!.

[12] اما شكستن پهلو جز با شمشيري نيرومند (شمشير فرزندش حضرت مهدي) قابل جبران نيست.

[13] هنگامي كه آن استخوانهاي پاك و مطهر «ضلع» شكست، مصيبتي كه همانندش مصيبتي نبود.

[14] و آن خوني كه از سينه ي مطهر او آمد عظمت مصيبتي را كه بر او رسيد معلوم مي كند.

[15] طغيان و ظلمشان از اين هم گذشت و بر گونه اش لطمه زدند كه دست طغيان و تجاوز شكسته باد.

[16] ديده ي حق بينش از اين ظلم قرمز شد و چشم بينا از اين فاجعه خون گريه مي كند.

[17] و اثر تازيانه كه همانند بازوبند در بازوي زهرا مانده بود و بزرگترين دليل بر جنايت آنهاست.

[18] و به دنبال آن ضربتي كه از غلاف شمشير بر پهلويش وارد شد و بر او آمد آنچه آمد.

[19] در، خون، ديوار و من ديگر خبري از ميخ در نداريم!.

[20] اينها همگي گواهاني راستگو بر اين فاجعه و مصيبت بودند و از سينه ي خود فاطمه كه خزينه ي اسرار الهي است بپرس.

[21] يا للعجب آيا به خاطر چند روز رياست با دختر پيغمبر اين چنين بايد رفتار كرد؟!.

[22] تفسير عياشي، ج 2، ص 66.

[23] و برخي اين نقل را صحيحتر دانسته و مي گويند: خانه ي فاطمه متصل به مسجد بوده و روي قاعده بايد ماجراي بردن علي با آن وضع كه گريبان آن حضرت را گرفته يا ريسمان به گردن او انداخته و او را برده اند و به دنبال او فاطمه و حسنين آمده و خود را به آن حضرت رسانده اند در جاي ديگري غير از مسجد انجام شده باشد، والله العالم.